نوشته Eric Hobsbawm
پرزيدنت بوش در تلاش براي تبديل پيروزي نظامي اش به يک پيروزي سياسي، امتيازات چندي بدست آورده است. همراستائي فرانسه، روسيه و آلمان در تصويب قطعنامه شوراي امنيت در ٢٢ ماه مه ٢٠٠٣ به قيموميت آمريکا بر عراق رسميت مي بخشد. پذيرش « نقشه راه » در ٢٥ ماه مه از طرف دولت اسرائيل ( هر چند همراه با شرائطي است که آنرا از محتوي خالي مي کند) واشنگتن را بر مسند « برقرار کننده صلح در خاورميانه» مي نشاند. اما از سوي ديگر جايگزين کردن ژنرال جي گارنر با سياستمداري چون پل برنر، بيانگر مشکلات فزاينده اي است که اشغالگران با آن مواجه اند. و حوادث رياض و کازابلانکا نشان دادند که تروريسم با سقوط دولت صدام حسين از بين نرفته است.
اوضاع کنوني جهان در مقايسه با گذشته بي سابقه مي نمايد و امپراطوري هاي عالمگيري که بشر در گذشته شاهد آن بوده است نظير اسپانياي قرون شانزده و هفده و خصوصا بريتانياي قرون نوزده و بيست، شباهت هاي مختصري با آنچه در امپراطوري امروز آمريکا مشاهده مي کنيم، دارند. امروز وضعيت کنوني گلوباليزاسيون از سه جهت بي سابقه مي نمايد: اول از نظر وابستگي متقابل ، دوم از نظر تکنولوژيکي و سوم از نظر سياسي.
در درجه ي اول ما امروز در جهاني بسر مي بريم که وابستگي متقابل کشور ها با يکديگر در حدي است که تاثيرات گسيختگي جريان امور در يک نقطه ي جهان، در کوتاه ترين مدت به بقيه ي کره نيز سرايت مي کند. براي نمونه بيماري "سارز، SARS" را مثال مي زنيم که اخيرا فقط در عرض چند روز پس از برخاستن از يک نقطه ي نامعلوم در چين، به سرعت به يک معضل جهاني تبديل شده بود و بيکباره بيشتر مراودات بين المللي، ملاقات هاي ميان شخصيت ها و بنياد ها، بازار هاي جهاني و گاها اقتصاد هايي را در تماميت خود، با سرعتي که در گذشته هرگز تصور آن نمي رفت دستخوش آشوب و گسيختگي کرده بود.
دوما، نقش عنصر تکنولوژيِ کارآمدي است که دائما در حال تکامل و تغيير بوده و نيروي محرکه ي اقتصادها و خصوصا ماشين هاي جنگي محسوب مي شود. امروز تکنولوژي در مقايسه با گذشته بطرز بارزي نقش تعيين کننده تري در عمليات نظامي بازي مي کند و کسب اقتدار سياسي در مقياس هاي بين المللي، مستلزم احاطه بر همين تکنولوژي پيشرفته در سطح سرزميني پهناور است. در گذشته عامل وسعت کشور در رابطه ي مذکور، امري فرعي و خارج از موضوع تلقي مي شد. از جمله بريتانيا که در قرون ١٨ و ١٩ بزرگترين امپراطوري يي که بشر بخود ديده بود را مي چرخاند حتي بنا بر استاندارد هاي همان دوران نيز از نظر وسعت کشور متوسطي بشمار مي آمد. در قرن ١٧ هلند يعني کشوري با مساحتي نزديک به سويسِ امروز از بازيگران عمده ي صحنه ي سياست جهان محسوب مي شد. امروزه اما ارتقاي يک کشور به يک قدرت جهاني در صورتي که از امتياز وسعت سرزمين برخوردار نباشد، ولو که از نظر صنعتي هم بسيار پيشرفته باشد، کاملا دور از ذهن مي نمايد.
سومين عامل، ماهيت پيچيده ي سياست جهان امروز است. عصر حاضر هنوز دوره ي کشور- ملت ها محسوب مي شود و همين کشور- ملت ها تنها عرصه اي محسوب مي شوند که در آن گلوباليزاسيون کارآمد نبوده و غيرقابل پياده شدن مي نمايد. شرايط حاضر به صورتي در آمده است که در آن ملت ها به انحا مختلف در گردش امور کشور خود نقش و دخالت دارند. در گذشته زمامداران کشورها براحتي قادر بودند امور مملکت خود را بدون ملاحظه ي نظر و فکر مردم بگردانند و دولت هاي قرون ١٩ و اوايل قرن ٢٠ مي توانستند به همين سياق براي پيشبرد امور خود بر بسيج توده ها يعني چيزي که امروزه ديگر تصور آن مشکل بنظر مي آيد، اتکا نمايند. با اين اوصاف از سوي ديگر امروزه اين دولت ها هستند که چگونه انديشيدن و نحوه ي عمل جمعي را به ملت هاي خود تلقين کرده و براي آنان خط تعيين مي کنند. از خصوصيات غيرمترقبه ي امپرياليسم ايالات متحده يکي اين است که امپراطوري ها و قدرتهاي گذشته هيچکدام بر اين باور نبودند که آنان تنها امپراطوري جهان محسوب مي شوند و هيچکدام در پي استقرار جهاني سلطه ي خود نبودند. اين امپراطوري ها حتي در دوران اوج قدرت و حتي زماني که به طور مثال مانند چين و رم باستان به نقش عمده و محوري خود در جهان نيز واقف بودند، هنوز هم خود را آسيب ناپذير تصور نمي کردند. سلطه ي منطقه اي يک نيرو بالا ترين خطري بود که در چارچوب سيستم روابط بين المللي و آنگونه که بشر تا پايان جنگ سرد زيسته بود، به ذهن خطور مي کرد. در اينجا نبايد وسعت يافتن حوزه ي عمل و دسترسي به نقاط دور جهان يعني امري که پس از سال ١٤٩٢ ممکن شده بود را با گلوباليزاسيون يکسان دانست.
در جستجوي سيطره اي جهاني
امپراطوري انگليسِ قرن نوزدهم تنها امپراطوري يي بود که در آن زمان در تمام جهان حضور داشته و در سطح جهاني عمل کرده و بگونه اي گلوبال محسوب مي شد. از اين رو مي توان آنرا تا حدودي پيش در آمد امپراطوري آمريکاي امروز تلقي کرد. در مقابل روس ها نيز در دوران کمونيسم به گونه اي سوداي يک جهان ديگرگونه را در سر مي پروراندند اما در عين حال و حتي در اوج قدرت اتحاد شوروي نيز بر اين امر بخوبي واقف بودند که سلطه بر جهان وراي قدرت آنها بوده و عليرغم رجزخوانيهايي که در دوران جنگ سرد معمول بود، هيچگاه بطور جدي بدنبال عملي کردن چنين سلطه اي نبودند. تفاوت ها اما ميان اهداف و جاه طلبي هاي بريتانياي يک قرن و اندي پيش و آمريکاي امروز بسيار فاحش است. اول از آن جهت که ايالات متحده از نظر ارضي يک کشور وسيع و با يک جمعيت بالنسبه بزرگ محسوب مي شود. بر جمعيت آمريکا برخلاف اتحاديه ي اروپا هنوز هم بواسطه ي پذيرش تعداد عملا نامحدودي مهاجر روز بروز افزوده تر مي شود. دوم تفاوت اسلوب کار اين دو است. امپراطوري بريتانيا در دوران اوج خود حدود يک چهارم سطح جهان را در کنترل و اداره ي خود داشت.(١) ايالات متحده اما بجز در طول دوره ي کوتاه اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم يعني دوره اي که تب استعمار همه را گرفته بود، تجربه اي در اين خصوص نداشته است و در عوض امور خود را با اتکا بر دولت هاي وابسته و کشور هاي اقمار و عمدتا در نيمکره ي غربي يعني منطقه اي که در آن مالک الرقاب صحنه محسوب مي شد، پيش مي برده است. آمريکا برخلاف بريتانيا تنها در قرن بيستم بود که سياست مداخله نظامي در اين کشور ها را در پيش مي گرفت. امپراطوري بريتانيا از آن رو که در آن دوران نيروي دريايي عامل تعيين کننده ي پيروزي هاي نظامي محسوب مي شد دست به تسخير پايگاه هاي مهم دريايي و جاي پا هاي استراتژيک در جهان زده بود و از همين رو است که امروز مي بينيم که هنوز هم پرچم انگليس از جبل الطارق گرفته تا سانتا هِلِنا و جزاير فاکلند در اهتزاز باقي مي ماند. ايالات متحده اما نياز به داشتن چنين پايگاه هايي را تنها پس از سال ١٩٤١ احساس مي کرد و اختيار اداره ي اين پايگاه ها بر اساس معاهدات بينابيني به آمريکا واگذار مي شد يعني چيزي که ميتوان آنرا بدرستي حاصل مشارکت ميان ائتلاف دوستان ناميد. امروز اما آمريکا در سايه ي تغيير شرايط جهان به اهميت کنترل مستقيم و غير مستقيم بسياري از پايگاه ها و ادامه ي آن در آينده واقف شده است. سوما تناقض هاي عمده اي ميان بنياد کشور آمريکا و ايدئولوژي آن وجود دارد. امپراطوري انگليس بدنبال بر آورده ساختن نيات خاص بريتانيا در جهان بود بدون آنکه براي آن اهدافي در نظر گرفته باشد هرچند که مبلغين امپراطوري طبعا اهداف بشر دوستانه را براي اقدامات انگليس عنوان مي کردند و به اين خاطر بود که الغاي برده داري و جلوگيري از تجارت برده براي نيروي دريايي انگليس در آن دوران دقيقا همان نقشي را بازي مي کرد که امروز احياي حقوق بشر براي امپرياليسم آمريکا بازي مي کند. از سوي ديگر ايالات متحده بمانند فرانسه و روسيه ي انقلابي، قدرت بزرگي است که بر اساس دکترين تحول جهاني بنياد گرفته و بر اين اعتقاد است که جهانيان بايد از او سرمشق گرفته و يا از آن بيشتر، او بايد نقش منجي را براي جهانيان بازي کنند. و در جهان کمتر چيزي خطرناک تر از آن امپراطوري يي است که در عين دنبال کردن منافع خود، اقدامات خود را خدمت به بشريت معرفي مي کند .
با اينحال تفاوت اساسي ميان آمريکا و امپراطوري جهانگير بريتانيا که در مواردي، از جمله کنترل مطلق و بي رقيب درياها، از آمريکاي امروز هم گسترده تر بود در اين است که بريتانيا هرگز فکر تسلط نظامي بر سرزمين هاي قاره هاي آمريکا و اروپا را در سر نمي پروراند و منحصرا بدنبال منافع اقتصادي خود با اِعمال حداقل مداخلات بود. بريتانيا هميشه به محدوديت هايي که اندازه ي کشور و محدوديت مواد خام آن با خود مي آورد واقف بود و از سال ١٩١٨ به اين سو قطعا افول امپراطوري را حس مي کرد.
از سوي ديگر بايد خاطر نشان کرد که بذر گلوباليزاسيوني که بريتانيا کاشته و براي نمو آن تلاش کرده بود امروز توسط امپراطوري اولين کشور صنعتي جهان درو مي شود. امپراطوري بريتانيا در واقع يک سيستم تجاري جهاني بود که در آن بخش صنعتي يي که رشد فوق العاده کرده بود مصنوعات خود را به کشور هاي عقب مانده صادر مي کرد و در همان راستا مواد خام آن کشور ها را به مصرف خود مي رساند.(٢) انگلستان پس از از دست دادن اهميت اوليه خود در نقش کارگاه و کارخانه ي جهان، به مرکزيت اقتصادي تجاري جهان مبدل مي شد.
اين ملاحظات اما در مورد اقتصاد آمريکا صدق نمي کند چرا که اساس آن بر حفاظت بازار هاي بالقوه وسيع آن کشور در مقابل رقابت هاي خارجي استوار است و همين برخورد هنوز که هنوز است از عناصر تعيين کننده سياست هاي آن باقي مي ماند. در جايي که صنايع آمريکا مي توانست تفوق خود را در سطح جهاني ثابت کند تجارت آزاد مسلما مي توانست براي آن بهمان گونه که در مورد بريتانياي سابق عمل مي کرد، مفيد باشد. اما در واقع از ضعف هاي امپراطوري آمريکاي قرن بيست و يکم دقيقا يکي همين است که اقتصاد آن برتري خود را در ميان کشور هاي صنعتي جهان از دست داده است.(٣) آنچه آمريکا در حجم هاي عظيم از کشورهاي ديگر وارد مي کند مصنوعات آنهاست امري که مسبب برخورد حفاظت گرا از سوي مديران صنعتي و در عين حال توده هاي راي دهنده است. و به همين دليل است که ميان ايدئولوژي يي که بدنبال تفوق بر جهان بر اساس تجارت آزاد و تحت کنترل آمريکا است با منافع سياسي لايه هايي از جامعه ي آمريکا که با اجراي اين سياست ها تضعيف مي شوند، تناقض پيدا مي شود.
ائتلاف ياران
از معدود راهکار هايي که مي توان بکار بست و بر اين ضعف فايق آمد يکي توسعه ي تجارت اسلحه است که بنوبه ي خود يکي ديگر از وجوه تفاوت دو امپراطوري آمريکا و بريتانيا محسوب مي شود. آمريکا خصوصا از جنگ دوم جهاني به اين سو و در دوران صلح، به درجه اي که در تاريخ بي سابقه بوده براي مسلح ساختن خود کوشيده است و همين امر به بالا آمدن جناحي که آيزنهاور آن را "مجتمع صنايع نظامي" مي خواند، منجر شده است. در طول چهل سال جنگ سرد طرفين دعوا بگونه اي تظاهر و رفتار مي کردند که گويي يا در آستانه ي جنگ بوده و يا مدتي از آغاز آن گذشته است. امپراطوري بريتانيا از سوي ديگر در طول يک قرن يعني بين سالهاي ١٨١٥ تا ١٩١٤ به اوج خود مي رسيد بي آنکه در يک جنگ جهاني درگير شده باشد. علاوه بر اين در دوران جنگ سرد با وجود عدم توازن آشکار قوا ميان آمريکا و شوروي، عزم به گسترش صنايع نظامي در آمريکا باز هم قويتر شده و اين طرز عمل حتي پس از پايان يافتن آن دوران نيز هنوز به قوت خود باقي مانده است. جنگ سرد واسطه ي رسيدن آمريکا به موقعيت رهبري جهان غرب و سردستگي اتحاديه ي کشور هاي آن بشمار مي آمد. در عين حال اما در مورد قدرت نسبي و عدم موازنه ي قوا ميان آمريکا و ديگر کشور هاي اين اتحاديه هيچ توهمي در ميان نبود و جمله بر اين باور بودند که مرکز ثقل قدرت غرب در واشنگتن است و نه هيچ جاي ديگر. اروپا در آن دوره منطق "آمريکا بعنوان يک امپراطوري جهاني" را درک مي کرد و به رسميت مي شناخت و برعکس امروز موضعي نمي گرفت که ديگر آمريکا و نقش امپراطوري او را غيرقابل قبول تلقي کرده و در نتيجه آن کشور را به عکس العمل هاي تدافعي در مقابل خود وادارد . در اين مرحله ي زماني ائتلاف ياران از بين رفته تلقي مي شود و سياست هاي امروز آمريکا در حقيقت از نامقبول ترين سياست هايي محسوب مي شوند که دولت هاي پيش از آن و شايد تمام ابر قدرت پيش از او اتخاذ کرده بوده اند. در آن دوره کشور آمريکا اتحاديه کشور هاي غربي را ، با احترامي که در روابط بين المللي مرسوم بود و شايسته ي کساني که در نهايت در خط مقدم جبهه ي مقابل شوروي قرار مي گرفتند، رهبري مي کرد در عين حالي که اين اروپا بود که به تکنولوژي نظامي آمريکا وابسته بود و در پروسه ي اين اتحاد با آن جوش خورده بود. آمريکا هميشه و در هر زمان عليه قوام يافتن پتانسيل نظامي اروپا مخا لفت کرده است. ريشه ي نزاع قديمي ميان آمريکا و فرانسه از زمان دوگل به اين سو، در اين امر نهفته است که فرانسه از پذيرش اتحادهاي از قبل تعريف شده و تغيير ناپذير سرباز زده و بر قابليت هاي مستقل توليد سلاح هاي پيشرفته تا کيد داشته است . اين اتحادها اما عليرغم مشکلات آن يک ائتلاف واقعي ميان دوستان محسوب مي شد. اضمحلال اتحاد شوروي، آمريکا را به تنها ابرقدرت جهاني و قدرتي که هيچکس را ياراي برابري با آن نبود، تبديل کرد. به صحنه آمدن غير مترقبه ي قدرت خارق العاده و بيرحم نيروهاي نظامي آمريکا و خودنمايي هاي دشمن تراش آن به اين دليل کمتر قابل فهم مي نمايد که از يکسو با سياست هاي سابق و آشناي آن در دوران جنگ سرد هيچ شباهتي نداشته و از سوي ديگر عليه منافع اقتصادي آن کشور عمل مي کند. سياست هاي غالب واشنگتن امروز بقدري از ديد ناظران جنون آميز جلوه مي کند که فهم نيات و دلايل واقعي پشت آن را مشکل ساخته است. جلب توجه و تاکيد نهادن بر برتري بلا منازع آمريکا بر جهان از راه نشان دادن بازوي نظامي خود چيزي است که ذهن آناني را که سياست هاي واشنگتن را کلا و يا جزئا در کنترل خود گرفته اند، بخود مشغول کرده است. اهداف اين برخورد ها با اينحال هنوز مبهم باقي مي ماند.
آيا در اين راه احتمال موفقيتي هم متصور هست؟ پيچيدگي ساخت جهان امروز بيش از آني است که تنها يک قدرت بتواند آن را تحت سلطه ي خود در آورد. بعلاوه آمريکا صرفنظر از برتري نظامي آن در عرصه ي تکنولوژي فوق مدرن، بر منابع و دارايي هايي که يا رو به نقصان رفته و يا بالقوه در معرض اين خطر هستند، متکي مي باشد. اقتصاد آمريکا با وجود وسعت آن سهم رو به کاهشي از اقتصاد جهان را تشکيل مي دهد و درچه کوتاه مدت و چه دراز مدت آسيب پذير مي باشد. سناريويي را تصور کنيد که در آن يک روز اوپک دفعتا تصميم به تبديل ارز خود از دلار به يورو گرفته باشد.
آمريکا برگهاي برنده ي چندي را که در گذشته در دست داشت در طول ١٨ ماه گذشته بدور ريخته است. در اين راه نقش و محبوبيت غيرقابل انکار فرهنگ آمريکا و زبان انگليسي دستمايه هاي مختصر آن باقي مي مانند اما در حال حاضر دست مايه ي عمده ي آمريکا در پروژه ي تسلط امپرياليستي اش بر جهان تنها به همان بازوي نظامي اش منحصر مي ماند. امپراطوري امريکا در حال حاضر و نيز در آينده ي قابل پيش بيني، وراي هر نوع رقابت نظامي باقي مي ماند. اين اما به اين معني نيست که بدليل برتري قطعي در جنگهاي محدود و منطقه اي بتواند در همه جا برتري مطلق نظامي خود را حفظ کند. هرچند هيچ کشوري در عمل حتي چين نيز به حدود پيشرفت هاي تکنولوژيکي آمريکا نزديک نمي شود اما بهر صورت در اين يا آن مرحله از پروسه ي کار، تامل بر محدوديت هاي تکنولوژي و در نظر گرفتن آن به ميان خواهد آمد. البته آمريکا در تئوري خيال تسخير جهان را در سر ندارد و هدف آن تنها براه انداختن يک جنگ محدود و بجا گذاشتن يک دولت دوست و بازگشت دوباره به ميهن است. اين شيوه در نهايت به شکست مي انجامد. جنگ عراق از نقطه نظر نظامي صِرف، بي شبهه بسيار موفقيت آميز بود. اما از آنجا که هدف آن در پيروزي مطلق نظامي خلاصه مي شد، ضرورتهاي اصلي يي که پس از اشغال نظامي يک کشور پيش مي آيد ، يعني اداره و نگهداري آن، مانند آنجه مثلا بريتانيا در چارچوب مدل کلاسيک استعمار در هندوستان به آن مي پرداخت، در نظر گرفته نشده بود. مدل دموکراسي يي که آمريکايي ها با نمونه ي عراق قصد هديه کردن آن را به جهانيان دارند، مدلي نامربوط و مجازي محسوب مي شود. اين اعتقاد ايالات متحده که به متفقين واقعي از ميان کشور هاي ديگر نيازي ندارد و يا از پشتيباني خالصانه ي مردم کشورهاي اشغالي در حالي که قادر به اداره ي مدبرانه آنها نيست، برخوردار است، خيالبافي باطلي بيش نيست.
امپرياليسم حقوق بشري
جنگ عراق يک نمونه از تصميم گيري هاي بغايت سبکسرانه ي ايالات متحده است . عراق کشوري شکست خورده است که حاضر به پذيرش سلطه نيست . اين کشور بقدري ضعيف بود که به آساني شکست مي خورد و جنگ با آن علي رغم ذخاير نفت سرشارش وسيله اي بود براي نمايش عريان قدرت آمريکا به جهانيان. سياست مبني بر تغيير نقشه ي خاورميانه که ديوانگان واشنگتن از آن دم مي زنند بهيجوجه با موازين عقلي درست در نمي آيد. اگر آنها واقعا در پي سرنگوني سعودي ها هستند چه چيزي را جانشين آن خواهند کرد؟ آشکار است که اينان اگر بطور جدي بدنبال تغيير خاورميانه باشند بايد برتمام فشار خود را متوجه اسرائيل کنند. بوشِ پدر در سال ١٩٩١ پس از جنگ اول خليج فارس سعي در انجام اينکار داشت اما جانشين او در کاخ سفيد اين سياست را دنبال نکرد. اما رهبران کنوني امريکا باعث سقوط يکي از دو دولت غير مذهبي خاورميانه شدند و روياي سرنگوني دومي يعني سوريه را در سر مي پرورانند. پوچي اين سياست از نحوه ي طرح اهداف آن براي عامه آشکار مي شود. عباراتي نظير "محور شرارت" و " نقشه ي راه" نه به عنوان عبارات سياسي بلکه بعنوان شعار هايي که بعدها بتوان از آن بهره برداري هاي سياسي کرد، مطرح مي شوند. ابعاد نفس گير خبرسازي هايي که در طول ١٨ ماه گذشته جهان را به باتلاق خود کشانده بود مکانيسم جبراني فقدان سياست هاي مشخص تلقي مي شود. رئيس جمهور بوش نه به يک سياست گذار بل به يک هنرپيشه ي روي صحنه مي ماند. مقاماتي نظير "ريچارد پرل" و "پل وولفوويتز" هم در مقابل عامه و هم در مجالس خصوصي بيکسان و مانند "رامبو" رجز مي خوانند و به نظر آنها تنها عامل تعيين کننده در اين ميان قدرت بي بديل ايالات متحده است. جان کلام اينها در اين است که آمريکا حق دارد به هر کشوري که کوچک بوده و سريعا قابل تسخير باشد، حمله کند. اين چنين کرداري استراژي محسوب نمي شود و نبايد انتظار داشت که کارآئي داشته باشد.
عواقب اين سياست ها براي آمريکا بسيار گران تمام خواهد شد چرا که اولين خطري که کشوري را که در پي سيادت بر جهان از راه نظامي است، تهديد مي کند رشد نظامي گري و ميليتاريسم در داخل خود آن کشور است. و اين خطري است که اهميت آن آنطور که بايد جدي گرفته نشده است. خطر ديگر اين ميليتاريسم بهم زدن تعادل در سطح جهاني مي باشد. خاورميانه نمونه ي بارز همين عدم تعادل محسوب مي شود و اين منطقه امروز نسبت به ١٠ يا حتي ٥ سال پيش بمراتب متزلزل تر شده است. سياست هاي آمريکا به تضعيف ساير راه کار هاي حفظ نظام از نوع رسمي و طبيعي آن خواهد انجاميد. همين سياست ها در اروپا به تلاشي پيمان ناتو انجاميده است هرچند که در اين مورد تاسف جايز نيست و نيت تبديل ناتو به پليس جهاني مورد خدمت آمريکا اسباب تمسخر شده است. آمريکا قاصدا در اتحاديه ي اروپا دست به خرابکاري زده و بطور سيستماتيک سعي در نابودي يکي ديگر از دست آورد هاي عظيم بشر پس از جنگ دوم جهاني يعني دولت هاي مقتدر، دمکراتيک و مرفه ، دارد. جنجال هايي که بر سر از دست رفتن ارزش و اعتبار سازمان ملل در جهان براه افتاده است از سوي ديگر برخلاف ظواهر چندان با اهميت نيست چرا که سازمان ملل بدليل محدوديت تمام عيار آن به شوراي امنيت و حق وتو هرگز قادر نبوده است فراتر از نقش هاي حاشيه اي، فايده مند باشد.
در اينجا اين سئوال مطرح مي شود که جهان از چه راهي مي تواند با آمريکا مقابله کرده و آنرا مهار کند؟ برخي ها از آنجا که خود را فاقد قدرت مقابله با آمريکا مي بينند به آن پيوسته اند ولي خطرناکتر از اين گروه آنانيهستند که در عين اينکه از سياستهاي پنتاگون انزجار دارند آنرا بر اساس اين منطق که گويا اين نظامي گري در طول زمان به حذف بي عدالتي هاي محلي و منطقه اي منجر خواهد شد، حمايت مي کنند. حاميان اينچنيني آنرا امپرياليسم حقوق بشري ناميده و آبشخور آنان عدم موفقيت اروپا در حل مسئله ي بالکان در سالهاي دهه ي ٩٠ مي باشد. اختلاف عقيده ها پيرامون جنگ عراق از جمله نشان داد که اقليت با نفوذي از روشنفکران نظير "مايکل ايگناتيف، Michael Ignatieff " و "برنارد کوشنر، Bernard Kouchner " بر اين مبنا که براي مقابله با معضلات بشر يک نيروي نظامي لازم است حاضر بودند از دخالت نظامي آمريکا جانبداري کنند. البته هميشه در حقيقت مي توان در باره ي برخي از دولت ها که محو آنها در نهايت براي بشر پيروزي محسوب مي شود جدل کرد. اما اين به هيچوجه توجيه کننده پذيرش خطر وجود يک قدرت جهاني اي نيست که بي علاقه به دنيائي که قادر به درک آن نيست، تنها با اتکا به نيروي عظيم خود قادر است بر ضد هرکس که مخالف آن باشد، وارد عمل شود . به همين دلايل است که امروز شاهد فشار هاي افزاينده بر رسانه هاي همگاني هستيم چرا که در جهاني که افکار عمومي به اين درجه اهميت يافته است تاثير گذاري برآن نيز اولويت پيدا مي کند.(٤) در طول جنگ خليج فارس کوشش هاي سيستماتيکي بعمل مي آمد که از تکرار تجربه ي ويتنام جلوگيري شود و از نزديک شدن خبرنگاران به محدوده جبهه ها ممانعت مي شد. اين جلوگيري اما در عمل موفق نبود چرا که رسانه هايي نظير سي ان ان قبلا در بغداد مستقر بوده و به پخش خبرهايي که با روايات واشنگتن همخواني نداشت دست مي زدند. اين بار هم کنترل رسانه ها ناموفق از کار در مي آمد و در نتيجه تمايل به يافتن راه هاي موثر تر ظاهر شد. اگرچه اين نوع کنترل ممکن است از راه مستقيم و يا در بدترين حالت کنترل تکنولوژيکي آن حاصل شود اما بهترين شيوه ترکيب دولت ها انحصارات رسانهاي است و اين همان چيزي است که در نمونه هاي اخبار شبکه ي فاکس و يا ايتالياي سيلويو برلوسکوني مشاهده مي شود.
پيش بيني اينکه برتري آمريکايي ها تا چه زماني در آينده ادامه خواهد يافت مشکل مي نمايد و تنها مي دانيم که اين پديده اي است مطلقا گذرا و تاريخا به سلسله ي امپراطوري هاي ماقبل خود خواهد پيوست. ما در طول زندگي خود شاهد اضمحلال کليه قدرت هاي استعماري و پايان به اصطلاح "امپراطوري هزار ساله" آلماني ها که اتفاقا به ندرت بيش از دوازده سال دوام مي يافت و پايان اتحاد شوروي و روياي انقلاب جهاني آن بوده ايم. عوامل داخلي نيز حکم مي کنند که امپراطوري آمريکا چندان دوان نياورد. از جمله و در حال حاضر مي توان به بي علاقگي اکثريت مردم آمريکا به امپرياليسم به معناي سلطه بر جهان و اداره امور آن اشاره کرد. اين مردم برعکس بيشتر به آن چه بر آنها در داخل آمريکا مي گذرد علاقه نشان مي دهند. ضعف اقتصاد آمريکا در حدي است که خواهي نخواهي هم دولت و هم راي دهندگان به اين نتيجه خواهند رسيد که پرداختن به اقتصاد داخلي از ادامه ي ماجراجويي هاي نظامي در خارج حياتي تر است. (٥) سير امور از آنجا بيشتر به اين سو جريان خواهد يافت که در نظر داشته باشيم که بار مخارج دخالت هاي نظامي امروز را برخلاف موارد جنگ اول خليج فارس ويا تا حدود زيادي جنگ سرد، همين مردم بر دوش مي کشند. ما از سال ١٩٩٧/١٩٩٨ به اين سو شاهد بحران جهاني اقتصاد کاپيتاليستي بوده ايم. اين سيستم البته در شرف سقوط نيست با اين حال اين ايده که آمريکا عليرغم ادامه ي بحران هاي جدي داخلي هنوز بتواند به ماجراجويي هاي نظامي خود ادامه دهد نيز بدون پشتوانه و بعيد بنظر مي رسد. بوش حتي در مقياس هاي محلي نيز قادر به ارائه ي يک برنامه ي اقتصادي براي کشور نبوده و سياست هاي جاري جهاني آن فاقد روشن بيني بوده و در تناقض با منافع امپراطوري و منافع جهاني آن و قطعا خود سرمايه داري آمريکا عمل مي کند. و همين هم آن را به آبشخور تفرقه ها و اختلاف عقايد درون دولت مبدل ساخته است.
و حالا مسئله کليدي اين است که حرکت بعدي آمريکايي ها کدام و عکس العمل ساير کشور ها چه خواهد بود؟ آيا ممکن است که کشورهايي نظير بريتانيا، که اتفاقا تنها عضو واقعي ائتلاف با آمريکا بشمار مي رفت، باز به آمريکا بپيوندند و بي قيد و شرط از طرح هاي آن پشتيباني کنند؟ دولت ها بايد بنحوي نشان دهند که آمريکايي ها فقط تا حدودي قادر به بهره برداري از قدرت خود هستند. مثبت ترين اقدام تا به امروز، از سوي ترک ها صورت گرفته است که در آن با راي خود نشان داده بودند که حاضر به بعضي همراهي ها صرفنظر از منافع اقتصادي يي که با خود مي آورد نيستند. در حال حاضر دغدغه ي مهم ما اگر نه مهار آمريکا بل باز آموزي آن بهر نحوي که ممکن باشد محسوب مي شود. زماني بود که امپراطوري آمريکا محدوديت ها و يا حداقل خوشايند تر بودن رفتار عاقلانه را درک مي کرد و اين نبود مگر عمدتا بدليل ترس از عاملي بنام اتحاد شوروي. در غياب عنصر ترسي از اينگونه، بايد که حس تشخيص روشن بينانه ي منافع شخصي و آموزش درست بر آمريکا فايق آيد.
برگزيده از نشريه لوموند ديپلوماتيک |